گورانشاه فرمانروای کرمان! کرمانشاه یا کرمان؟

گورانشاه فرمانروای کرمان! کرمانشاه یا کرمان؟

وز آن دورتر آرش رزم سوز/ چو گوران شه آن گرد لشکرفروز/ یکی آنکه بر خوزیان شاه بود/ گه رزم با بخت همراه بود/ یکی شاه کرمان که هنگام جنگ/ نکردی بدل یاد رای درنگ (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1279)

بنابر کتاب بُندَهِش فَرنبَغ دادگی، گزارنده مهرداد بهار چاپ تهران توس 1378ش ص 158 (پایان نوشت دستنویس DH) “کرمان شهر” را در دین، پتشخوارگر گویند. در بخش نهم، بند 80 ص73 به عبارت “کوه بهستون به سپاهان کرمینشان” اشاره دارد. بنابر ص 173 همان کتاب در متن پهلوی گلمینشان Glmynš’n آمده، مهرداد بهار املای درست را کلمینشان Klmynš’n میداند که در دوره های بعد به کرمینشان، کرمیشان و کرمانشان و در متون عربی و اسلامی به قرمیسین مبدل شده، چنانچه بومیان آن را کرمانشان خوانند و شباهت آن با “کرمانشاه” لقب بهرام چهارم سبب تسری نام اخیر بر منطقۀمزبور شده است.

در Kârnâmê-î Artaxšîr-î Pâpakân 1896 Dārāb Dastûr Pashotan Sanjāna, Bombay p24-28″ فصل 4 بند 12 آمده است: او (اردشیر) سپاهیانی پرشمار از کرمان، مکران Mokristân، اسپهان و شهرستانهای پارس گردآورد و به کارزار اردوان رفت. [در اینجا کرمان با کرمان در شرق ایران منطبق است.]

بنابر فصل 6، بندهای 1-17: سپاه هَفتان بُخت Haftân-bôxt (دارندۀهفت پسر)، خداوندِ کِرم Kerm، در راه به آنان (اردشیر و سپاهش) برخورد، آن همه کالا و ساز و برگ از سواران اردشیر بستاندند و به Gûzârân (Kôčârân در خوانش Noeldeke) بردند، از شهرهای Gûlar (الار در خوانش طبری و Gûlâl در خوانش “دستور پَشوتَنجی”) که جایگاه کِرم بود. اردشیر سپس بدین پندار رسید: باید به ارمنستان و Âtârôpâtgân (آذربایجان) خواهم رفت، زیرا یزدانکَرد Yazdân-kard فرماندار شهرزور Šaharzûr با سربازان و گُردان (پهلوانان) بسیار از مرز شهرزور گذشته، با فرماندار کرمان Kermân پیمان بسته و همداستان شده است. [کرمان مزبور در مرز شهرزور است و با کرمانشاه تطبیق میکند و نه کرمان در شرق پارس] اما چون ارتخشیر از بیراهگی و تبهکاری پسران هَفتان بُخت شنید، اندیشید: “پیش از پرداختن به دیگر شهرها، آسوده از دشمنان، کارها را در پارس باید پیراست.” اینک Aûzdesîh (تمثال/ بُت) در Gûzârân چنان نیرومند و خودکامه شده بود، که پنج هزار مرد جنگی در سراسر سند Sind و مکران Mòkerân (min-kerân) در Hinaš (سپاه مردمان اهریمنی) او گرد آمده بودند. سپاهیان و گُردان اردشیر از اکناف پیرامون او گرد آمدند و هفتان بخت نیز همۀسپاه خود را به درگاه خود فراخواند. اردشیر به کارزار کِرم سپاه بسیار با سپهبدان گسیل گرد. یاران کِرم، رخت، خواسته، دارایی و بنه برچیدند و در Garpûštîh (قلعه) و daêza (دژ) نهادند و خود در Šikastê (شکاف) کوهها نهان شدند، سواران اردشیر را که آگهی از دام نبود، با رسیدن به پای دژ گُلار، قلعه را parvast (محاصره) کردند. چون شب شد، سپاه کِرم تاخت و شبیخون زد و بسیاری از سپاه ارتخشیر را کشتند و اسپها، زین افزار و رختشان را به تاراج بردند و از سر افسوس و riš-xarîš (ریشخند)، سواران را با vad-vâzê (بدنامی) و برهنه نزد ارتخشیر برگرداندند. آنگاه ارتخشیر آنها را چنان یافت، سخت غمگین شد و از شهرشهر و جای جای سپاه به درگاه خواست و خویشتن را با سپاهی سترگ به کارزار کِvم فرا نمود. اور آنگاه که به دژ Gûzârân (کُلالان/ گُلالان) رسید، سپاه کِرم همگی در دژ yetîbûnast (مستقر) بودند و او سپاهش را پیرامون دژ نشاند. کِرمخدای هفتان بُخت، هفت پسر داشت، هریک را با هزار مرد فرمانبر بفرمان شهری گمارده بود. پسری که به ارواستان Arvâstân بود، درآن گیرودار سپاهی انبوه از تازیان و Mêzanyagân (عمانیان) از راه دریا گردآورد و با اردشیر به کوشش ایستاد. سپاه کِرم که به دژ بودند، بیرون شده، با اردشیر نبردی جانسپارانه و کارزاری سخت کردند و بسی از هردو سو کشته شدند. آنگاه سپاه کِرم از دژ بیرون شدند، vadarg (راه و گذر) را بر سپاه اردشیر تنگ گرفت، چنانکه کسس از سپاه اردشیر نمی یارست، برای آوردن خوردِ خویش و patašnîh (علوفه) ستوران بیرون شود و سیری مردمان و ستوران به ačâragîh (بیچارگی) گرایید. آنگاه Mitrôk پسر Anôšêpât (مهرگ انوشزادان در روایت فردوسی) باشندۀ Zarham (جهرم) در پارس تا شنید، اردشیر بدرگاه کِرم درمانده شده، لشگری بیاراست و به درگاه اردشیر شد و رخت و خواسته و گنج اردشیر را یکباره برد. اردشیر چون پیمان شکنی مهرگ و دیگر مردان پارس را شنید، اندیشه کرد که باری از کار کِرم باید درنگ کرد و به کارزار مهرک رفت. پس همۀ لشگریان را به درگاه فراخواند و با سپهداران رای زد و به رستن خود و سپاهش چاره جُست، سپس به چاشت خوردن نشست. در این میان چوبه ای از دژ فرود آمد و در بره ای که بر خوان بریان بود، فرورفت و بر آن نوشته شده بود: این تیر را سواران کِرمخدای ورجاوند Varečanghvant فکنده است، زیرا روا نداشتیم بزرگمردی چون تو را آماج کنیم، از اینرو بره را نشانه گرفتیم. اردشیر اینگونه دید، سپاهش از آنجا برچید. سپاه کِرم به دنبال اردشیر شده، چنان جای بر ایشان تنگ کرد، که گذار سپاه اردشیر ناشدنی ساخت، از اینرو اردشیر به تنهایی از کنارۀدریا گذشت.

بنابر فصل 7 بنود 1-12 باری چنین گویند، فر کیان که پیشتر از اردشیر دور بود، نزد او ایستاد و آنچنان بدو نزدیک شد که وی را بی گزند از دست دشمنان راهنمود تا به شهری رسید که ماند Mâvad (Mahôê در خوانش نولدکه) خوانند. او شبهنگام بخانه ای از آن دو برادر رفت که یکی بُرز Bûrjak و دیگری بُرز آذر Bûrj-Atârô نامداشت و با آنان چنین سخن گفت: من از سواران اردشیرم که درمانده و کوفته از کارزار کِرم میایم. همی امشبکم پناه دهید تا گزارش رسد، سپاه اردشیر در کدامین سرزمین افتاده اند.” آن دو با همدردی پاسخ دادند: ناخجسته بادا اهرمن نابکار که این بُت را چنین فیروز و خودسر کرده، باشندگان شهرستانهای مرزی را از آیین اهورامزدا و امشاسپندان رویگردان ساخته و خداوندگار بزرگی چون ارتخشیر را با آن همه لشکر و فرّ بدست آن دشمنان، آن بت پرستان فرومایه به ستوه آورده است. آن دو اسب اردشیر را به aspânvar (اسپانبر/ حیاط) برده، به آخُر بستند و به kašg (جو)، کاه و اسپست (یونجه) نکو داشتند و اردشیر را به نشستنگاهی شایسته جادی دادند و خوان نهادند. اردشیر سخت در اندوه و اندیشه بود. آن دو “آیین درون (باج)” گرفته، از اردشیر خواستند: زمزمه فرمای، خوراک بخور و اندوه مخور، زیرا اهورمزدا و امشاسپندان چارۀ این خواهند کرد و نخواهند گذاشت، این پتیاره paityâra چنانچه در ستمگری ضحاک Zôhâk، افراسیاب Frâsiyâv توران Tûr و اسکندر روم Arûm، خداوند سرانجام ناخشنود گشت و ایشان را تباه و خوار کرد. اردشیر دل بدین سخنان خوش کرد، vâz (نیایش) زمزمه کرد و نان خورد، ایشان را مَی نبود، برای او انار آوردند، مُزد myazd (مژدگانی) دادند و به آفرین و درود سور راندند. اردشیر که از پارسایی، دینداری، یکدلی و فرمانبرداری آن دو برادر دلنهاد شد، راز نهفته برآورد و به بُرز و بُرزآذر گفت: من خود اردشیرم، کنون بنگریدۀ چه چاره برای برکندن کِرم و یاران او باید جست؟ به پاسخ گفتند: اگر بباید، جان و تن و خواسته و هم زن و فرزند به را تو شاه ایران میسپاریم. اما چارۀآن دروج آن است که تو جامه و آئین âînînê بگردانی و چونان مردی بیگانه وار بر گذار kârît (قلعه) او درآیی و تن به بندگی و پرستش وی سپاری و دو شاگرد دینی ayavišti با خود همراه بری تا با آنان (یاران کِرم) نیایش yazišne و ستایش azbâišne اهورامزدا و امشاسپندان کنی، به گاه خورد و خوراک آن کِرم، روی گداخته که همراه داری در zafare (کام) آن دروج ریزی تا بمیرد و روان او با یاد و ستایش خداوند نابود گردد.” اردشیر این سخن پسندید و خوش آمدش و به بُرز و بُرزآذر گفت: این کار به یاری شما توانم کرد.” آن دو گفتند: جان و تن به کاری که فرمایی می سپاریم.

بنابر فصل 8: اردشیر از آنجا به اردشیر خرّه رفت و کار جنگ با مهرگ انوشزادان بساخت و مهرک را بکشت و سرزمین و دارایی و خواسته اش را از آن خود کرد. او برای پایان دادن به کارزار کِرم، کس به نزد بُرز و بُرزآذر فرستاد و آنها را به درگاه خواست و با ایشان رایزد. آنگاه درهم و دینار و پوشاک بسیار برگرفت و به varhambê (پیراهن) خراسانیان خود را آراست و همراه بُرز و بُرزآذر به پای دژ گُلال درآمد و گفت: من مردی خراسانیم و از این خداوندگار ورجاوند نیازی خواهم که به babâ (آستان) وی به ستایش درآیم.” آن بُت پرستان، اردشیر را با دو مرد همراه پذیرفته و به خانۀکِرم جای دادند. سه روز بر آن آیین، اردشیر پرستش و یکدلی آشکار از خود به کِرم وانمود و بسی درهم و دینار و جامه به پرستندگان او داد و چنان کرد، هرکه به دژ بود، آفرین کنان در شگفت بود. پس اردشیر گفت: درخواست دارم، سه روز خوراک به دست خود به کِرم دهم.” پرستندگان با وی همداستان شدند. اردشیر سپاهی ساخته بود، از چهار صد مرد زبردست و جانسپار که در شکافهای کوه نهان بودند و با ایشان در میان نهاده بود، در آسمان روز که از دژ کِرم دود بینید، مردانگی و زبردستی نموده، به پای دژ درآیید. او خود آن روز، روی گداخته بهمراه داشت، برز و برز آذر آیین yazišne بجای می آوردند و نماز azbâišne در ستایش خداوند میخواندند. چون گاه خوردن کِرم شد، کِرم به آیین هر روزه بانگ کرد و پیشتر اردشیر، کارفرمایان و پرستندگان را مست و مدهوش avî-bôd کرده، از دسترس برده بود، پس خود با چاکرانش بر کِرم شد و آن خون گاوان و گوسفندان torâân va kîrâân جنانکه، هر روز به کرم میداد، پیشبرد و چندان که کِرم دهن فراز کرد تا خون خورد، اردشیر، سرب گداخته در کام کِرم ریخت. کرم تا روی به تنش رسید، به دو نیم بازشکافت و چنان صدایی از او برآمد که مردمان دژ سرآسیمه بدانجا درآمدند و آشوب در دژ افتاد، اردشیر دست به شمشیر و سپر برد و در دژ کشتار گران کرد و فرمود، آتش برافروزند تا دود به دیدار سواران رسد و چاکران چنان کردند. آن سواران که به کوه نهان بودند، چون دود از دژ بدیدند، تیز تاختند و به یاری اردشیر پای دژ kâlâ آمدند و بر گذار دژ که رسیدند بانگ برآوردند: پیروز بادا شهنشاه ما اردشیر پاپکان! و شمشیر درنهادند و اینچنین خداوندگار دژ کشته شد و هر چیزی نابئد شد و نیز سربازان در سرآسیمگی aûštâvišnê و کشمکش یا از باروی دژ خود را پایین انداختند و یا زینهار خواسته، به بندگی آمدند. اردشیر به xafrûntan (ریشه کندن) دژ فرمان داد تا برابر خاک ویران شد و در جای tamman آن Gûzârân برپا شد و آتش بهرام Âtaš-î Vâhrâm آنجا نشاند و بر پشت هزار شتر، کالا و خواسته و سیم و زر دژ را به Gôbâr (کوبان نزدیک اصفهان) به درگاه گسیل کرد. [Gôbâr محتملاً تخفیف Gâôbâr یا همان گاوبار و گاوبارگان باشد. کوبان ممکن است تخفیف کاوبان/ گاوبان/ گاوان باشد و با توجه به تحول Gôbâr به کوبان، شاید گاوبان/ گاوان/ جاوان در ریشه با گاوبارگان/ گاوبار (گوران) یکی باشد. کهنترین ذکر از جاوان/ گاوان شاید در جغرافیای استرابون باشد که از گابیانه Gabianê (محتملاً گاوانیه) به همراه Massabaticê (محتملاً ماسبذان/ سیروان ایلام) بعنوان دو ناحیه در علیمائی Elymaea یاده کرده (Geographia 16.1.18) که با زیستگاه جاوانیه موصوف در تواریخ پس از اسلام مانند تاریخ ابن اثیر جزری مطابقت میکند.]

در شاهنامه این داستان که با افسانه و ایهام آمیخته، ذیل نام” داستان هفتواد و سرگذشت کِرم” آمده است:

ز شهر گجاران به دریای پارس/ چه گوید ز بالا و پهنای پارس/ یکی شهر بد تنگ و مردم بسی/ ز کوشش بدی خوردن هر کسی/ بدان شهر دختر فراوان بدی/ که بیکام جویندۀ نان بدی … بدان شهر بیچیز خرم نهاد/ یکی مرد بُد نام او هفتواد … بدینگونه بر نام او هرچه رفت/ از آن رفت کو را پسر بود هفت … گرامی یکی دخترش بود و بس/ که نشمردی او دختران را بکس … چنان بُد که این دختر نیکبخت/ یکی سیب افکنده باد از درخت/ چو آن خوبرُخ میوه اندر گزید/ یکی در میان کِرم آکنده دید … مر آن کرم را خوار نگذاشتند/ بخوردنش نیکو همی داشتند/ تن آور شد آن کرم و نیرو گرفت/ سر و پشت اورنگ نیکو گرفت … یکی میر بُد اندر آن شهر اوی/ سرافراز با لشگر و آبروی/ بهانه همی ساخت بر هفتواد/ که دینار بستاند از بد نژاد … ز شهر کجاران برآمد نفیر/ برفتند با نیزه و تیغ و تیر/ همی رفت پیش اندرون هفتواد/ بجنگ آمد و داد مردی بداد/ همه شهر بگرفت و او را بکشت/ بسی گوهر و گنجش آمد بمشت … برآمد برین کار بر چند سال/ چو پیلی شد آن کِرم با شاخ و یال/ چو بگذشت یکچند بر هفتواد/ مر آن حصن را نام کرمان نهاد/ همان دخت خرم نگهدار کِرم/ پدر گشته جنگی سپهدار کِرم/ بیاراستندش دبیر و وزیر/ که رنجش بُدی خوردن شهد و شیر/ سپهبد بُدی بر درش هفتواد/ همان پرسش از کار بیداد و داد/ ز دریای چین تا به کرمان رسید/ بهر روی دریا سپر گسترید/ هر آن پادشاه کو کشیدی بجنگ/ چو رفتی سپاهش بر کِرم تنگ/ شکسته شدی لشکری کآمدی/ چو آواز از این داستان بشندی … [در شاهنامه چگونگی پیدایش کِرم افسانه ای بیان شده و نام کرمان را منسوب بدان شمرده، هفتواد در کرمان در افسانه پردازی عصر ساسانی به شیوه ای همانند آژیدهاگ مادی در داستان ضحاک فرو کاسته شده است.]

در جغرافیای استرابون Strabo 15.2.9-10 از صحرای Carmania در کنار Gedrosia [مکران بعدی/ بلوچستان کنونی] یاد شده است و در Strabo 15.2.14 بین Gedrosia و Persis (پارس) مکانیابی گشته است. بدینسان میتوان اطمینان یافت کرمان نام دو ناحیۀ مجزا در فلات ایران بوده است، کتاب بُندَهِش فَرنبَغ دادگی و فصل ششم از کارنامۀاردشیر بابکان به اطلاق نامهای کرمیشن و کرمان بر کرمانشاه کنونی دلالت دارند، در حالیکه در متون یونانی مانند جغرافیای استرابون و در فصل چهارم از کارنامۀاردشیر، نام کرمان به ناحیۀکرمان کنونی اشارت دارد. پس اشاره فردوسی به گوران شه بعنوان شاه کرمان، بضرس قاطع میتواند، اشاره به کرمانشاه کنونی داشته باشد که قلب سرزمین گوران است و در شرفنامه از کرمانشاه غیر مستقیم به گوران یاد شده است. در شرفنامه نسخۀمصر ص17 به” امراء اکراد ایران که مشهورند به گوران و آن مشتمل بر چهار شعبه است: سیاه منصور، چگنی، زنگنه و پازوکی” اشارت شده، در ص423-424 خاستگاه ایشان “لرستان، گوران و اردلان” ذکر شده، از این عبارت میتوان استنتاج نمود، مراد از “گوران” همان کرمانشاه کنونی است. [با سپاس از سرکار خانم نرگس رضایی کبودوند پژوهشگر و مدرس تاریخ در دانشگاه (تبریز)]

جنبش فرهنگی گوران

گوران، زبانی مستقل از زبان کُردی و از گروه زبانهای ایرانی شمال غربی و هم خانواده با زبانهای تالشی، وفسی، گیلکی و سمنانی است. گوران بزرگ شامل گویشهای هورامی (لهون، تخت)، گوران (ژاوروئی-پاوه ای، باجلان، عبدالملکی، زنگنه-کندوله ئی، جباری، همه وند، گهواره ای و ...)، شبک و زازا (دیملی) و ... میباشد که در زاگرس مرکزی، شمال عراق و شرق آناتولی رواج دارد.

Next Post

گَوران/ گبران در متون فارسی سده های نخست هجری

چ آبان 10 , 1402
گَوران/ گبران در متون فارسی سده های نخست هجری   در متون متقدم فارسی دری واژۀگَوران Gawrān محتملاً با همان مضمون “گبران” بکار رفته است، برای نمونه در کتاب “طبقات الصوفیۀ” خواجه عبدالله انصاری هروی متوفی 481 ه ق از قول ابو احمد القلانسی از بزرگان صوفیه منقول است که […]

You May Like